تبیان، دستیار زندگی
شعرهایی در رثای امام خمینی چرا گریه کنیم؟ محمد علی بهمنی زنده تر از تو کسی نیست، چرا گریه کنیم مرگمان باد و مباد آنکه تو را گریه کنیم هفت پشت عطش از نام زلالت لرزید ما که باشیم که در مرگ شما گریه کنیم؟ رفتنت آینه آمدنت بود، ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

در سوگ آفتاب

شعرهایی در رثای امام خمینی


چرا گریه کنیم؟

محمد علی بهمنی

زنده تر از تو کسی نیست، چرا گریه کنیم

مرگمان باد و مباد آنکه تو را گریه کنیم

هفت پشت عطش از نام زلالت لرزید

ما که باشیم که در مرگ شما گریه کنیم؟

رفتنت آینه آمدنت بود، ببخش

روز میلاد تو تلخ است که ما گریه کنیم

ما به جسم شهدا گریه نکردیم، مگر

می توانیم به جان شهدا گریه کنیم؟

آسمانا! همه ابریم گره خورده به هم

سر به دامان کدام عقده گشا گریه کنیم؟

باغبانا! زتو و چشم تو آموخته ایم

که به جان تشنگی باغچه ها گریه کنیم

گوش جان باز به فتوای تو داریم، بگو

با چنین حال بمیریم، ویا گریه کنیم؟

روز وداع

علی معلم دامغانی

مفت حیرت سبقان، سیلی الفت کاری‌ست

رخ مأنوس‌ترین آینه‌ها زنگاری‌ست

حسن خون می‌مزد و عشق نمک می‌ریزد

شش‌جهت زخم براین هفت فلک می‌ریزد

خستگان پاس حیا، دعوی راحت دارند

خنده‌ها گر برسی بوی جراحت دارند

محض زخم‌ست شکر خند گل، اما تازه‌ست

بوسه تا غنچه دهانی بدرد خمیازه‌ست

گرچه ناسورترین لاله ایاغی دارد

نشنیدیم کسی را که دماغی دارد

جوش داغ است چمن، رخت شقایق نیلی‌ست

لاله سرخ است، نه از داده، که سرخ از سیلی‌ست

گر شمیم است در این بادیه شومش‌یابی

ور نسیم است به یک عشوه سمومش‌یابی

دوش ناموس غمش گفت: نوا بنمایید

لاف و دعوی بگذارید و گوا بنمایید

عشق داوی‌ست که بر نرد قلندر بازند

دنیی و عقبی و پیوند و سر و زر بازند

گریه باجی‌ست که از نقد کرامت گیرند

دیت از قاتل و از کشته غرامت گیرند

جوش جور است، یلی، هفت خطی می‌جوییم

لایق لجّه تقدیر بطی می‌جوییم

غیرت بت شکنش گفت که: آتش بنمای

تا خط جور حریفم، می بیغش بنمای

هله، با ماه درین پرده رسیلی خواهم

همچو دف آینه را رنجه سیلی خواهم.

مفت حیرت سبقان، سیلی الفت کاری‌ست

رخ مأنوس‌ترین آینه‌ها زنگاری‌ست

حسن خون می‌مزد و عشق نمک می‌ریزد

شش‌جهت زخم بر این هفت فلک می‌ریزد

زین سبق وحشت سیماب ظریفان را بس

عبرت آیینه مهتاب حریفان را بس

ای نسیم سحر! از بادیه مجنون برخیز

ای شمیم جگر! از چاه نفس خون برخیز

ای نشاط گل شب‌گیر! نیازی گل کن

ای شب گریه مستانه! گدازی گل کن

ای شرار دل افروخته! در بسمل‌گیر

ای گداز نفس سوخته! در محمل‌گیر

ای سحر! شادی شب، روز وداع است امروز

بی‌تو بازار جهان هیچ متاع است امروز

بار می‌بندی و داغ از سفر اینک ماییم

بی‌تو از بار فرو بسته‌تر اینک ماییم

ای رفیقان سفر! این ره پرخون چون است؟

غم یک لیلی و صد طایفه مجنون چون است؟

هله، حنظل شکن، ای چشم غبار آلوده!

یا تو بیدار شو، ای بخت خمار آلوده!

ای کبود شب وادی یله در خون بی‌تو

خفته در آغل گرگان گله در خون بی‌تو

ای دلت جوشن ایمان یلان در ناورد!

وی دعایت سپر زنده‌دلان در ناورد!

بی‌تو صعب است که سیمرغ بپرّد تا قاف

بی‌تو صعب است که هموار شود استضعاف

بی‌تو صعب است که سودای نخستین گیرند

پی آزادی لبنان و فلسطین گیرند

فتنه بیدار شد، ای طالع خواب آلوده!

شرق شیطان زده و غرب شراب آلوده

موج کشتی شکن، ای نوح مویّد! دریاب

دشمنان طعنه‌زن، ای روح مجرّد! دریاب

آفتابا! شب محنت مه این صحرا باش

هله، گرماه نه‌ای در شب‌ها شعرا باش.

اذاالّشمس کورّت

در سوک بقیةالله مصطفوی امام خمینی

و بیعت با جانشین روح خدا آیت‌الله خامنه‌ای

یوسفعلی میرشکاک

سر بر آر،ای خصم کافر کیش! حیدر مرده است

معنی انا فتحنا، سرّ اکبر مرده است

صاحب معراج، یعنی مصطفی منبر سپرد

آنکه بر منبر سلونی گفت و منبر مرده است

ای یهود خیبری! بردار دست از آستین

مرتضی، صاحب لوای فتح خیبر مرده است

گر حسن را زهر خواهی داد، ای فرزند هند!

گاه شد، چون صاحب تیغ دو پیکر مرده است

زینبی کو تا بگرید زار بر نعش حسین؟

یا حسین! آیا کسی جز تو مکرر مرده است؟

آفتاب دین احمد، جانشین بوتراب

بر سر حق سدر سبز سایه‌گستر مرده است

کهف کامل، آخرین فرزند صدق مصطفی

شهپر جبریل، اسماعیل هاجر مرده است

لا فتی الاّ علی لا سیف الا ذوالفقار

روز خندق پیش چشم خیل کافر مرده است

خاک بر سر کن، الا شرق حقیقت هم‌عنان!

باختر! پیوند شادی کن که خاور مرده است

«دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما

چیست یاران طریقت بعد ازین تدبیر ما؟»

بشنو ای میراجل! خورشید را از ما مگیر

آفتاب غیرت توحید را از ما مگیر

مرجع ما ملجاء ما، تیغ ما تمهید ماست

تا رسد مهدی به ما، تمهید را از ما مگیر

زندگی ما را ببخش ارزان‌، که بو یحیاستی

دیده صد یحیی ازو تعمید را از ما مگیر

سرکشی کن گرنه اندر مهد عقلی ای ملک

عشق را، امداد بی تمدید را از ما مگیر

درد دین مصطفی داری اگر، تأخیر کن

مرتضای مرجع تقلید را از ما مگیر

ای زمین! هموار شو، ای آسمان! بر خود بلرز

ای زمان! صاحب زمان تأیید را از ما مگیر

ای امام عاشقان! گر می روی، ما را ببر

یا بگو با حق که این توحید را از ما مگیر

خبرگان بی شبهه یعنی معنی روح خدا

یا قویم! این قوم با تاکید را از ما مگیر

سید صندید، صاحب مسند تفرید شد

این امیر عرصه تجرید را از ما مگیر

جانشین میرصاحب افسر گردون رسید

دل قوی دارید، ای موسائیان!هارون رسید

خود سلامت چیست؟ جز ترک سلامت داشتن

سینه عریان پیش شمشیر ملامت داشتن

ترک نفس فتنه‌جو گفتن به تأیید ولی

رو به فرزند پیمبر کرده بیعت داشتن

همچو احمد یادگار آن امام از این امام

امر پذیرفتن، به‌صدق دل اطاعت داشتن

ای مرایی! صدق دل پیش آر و درد دین، که من

می‌ندارم با خسان گوش نصیحت داشتن

رو به پیشانی مناز؛ ای مدعی! کز سجده‌ات

در نیابم جز منافق را علامت داشتن

من مدیح کس نگویم جز به امر مرتضی

اینت معنای دل و دین با ولایت داشتن

گر نفرماید مرا حیدر که بنویس ای جهول

کی جنونم را بود تاب عبارت داشتن؟

داند آنکو خود امیر ماست امروز، ای عنود!

نیست این دیوانه را با مدح عادت داشتن

یوسف اندر چاه عسرت گریه حیدر شنید

بشنو، ار با توست پروای قیامت داشتن:

دین احمد برگزیدی فارغ از اندیشه باش

با علی همراه اگر هستی ملامت پیشه باش

هر که بیرون ماند ازین امّت بلایی دیگر است

هر که تنها رفت، گو رو، بینوای دیگر است

داند آنکو در خرابات مغان فرد آمده‌ست

بر سر ما سایه روح خدایی دیگر است

درد دین را اقتدا گر می‌کنی، نک مرد دین

ورنه در بازار دنیا مقتدایی دیگر است

مقتدایی کش تو بهتر می‌شناسی از پدر

آنکه در خط تو زو هر دم خطایی دیگر است

جز هوای دین و دنیای همین مردم، به حق

باطل است اندر سر هر کس هوایی دیگر است

بیم شرق کافر اندر سر که دارد؟ پیش ما

شرق همچون غرب ویران روستایی دیگر است

روز هیجا هر که را تردید بردارد ز جا

خصم را یاریگر بی‌دست و پایی دیگر است

اهل وحدت را نباشد فکر فردا داشتن

چند ازین فردا؟ که فردا کربلایی دیگر است

خواب مصر مرگ خونین مرا تعبیر کرد

آنکه خندان گفت: یوسف را بهایی دیگر است

مژده ایدل می‌تپی آخر به خون خویشتن

می‌رسی روزی به پاداش جنون خویشتن

ای جنون! گل کن که پیشانی نبندد راه من

زلف در قحط پریشانی نبندد راه من

یا مرا بردار و در آیینه زندانی مخواه

یا بگو دیوار حیرانی نبندد راه من

با خسان تا کی تواضع پیشه باشم؟ ای جنون!

حیلتی؛ تا نان و نادانی نبندد راه من

عشق تا بردار می‌خواهد مرا منصوروار

عقل کارافزا به ویرانی نبندد راه من

گر نهم پا از صراط حق برون، دانم کسی

جز همین میرخراسانی نبندد راه من

هر که از حیدر ادب دارد مجابم می‌کند

ور نه آداب مسلمانی نبندد راه من

فاش می‌گویم پس از روح خدا، ای مقتدا!

جز تو تمهیدی و برهانی نبندد راه من

با همین آلوده دامانی هزاران دیو دین

تا تویی حرز سلیمانی، نبندد راه من

تا مرا رایات احمد، رو به رحمان می‌برد

فتنه آیات شیطانی نبندد راه من

بیعتم را تا نگردانم به خون خویش رنگ

هستم ای رهبر! به سودای تو نادرویش رنگ

یک دو شاعر شعر خود را فقه اکبر کرده‌اند

حظ نفس خویش را با حق برابر کرده‌اند

خام ریشی چند گرد خود فراهم یافته

پارگین خویش را تسنیم و کوثر کرده‌اند

کیستند این بوالحکم کیشان که با نفی رسول

اختیار مذهب بوجهل کافر کرده‌اند؟

زلّه‌ای از خوان خبث بولهب برداشته

قبض و بسطی خوانده انکار پیمبر کرده‌اند

غافلند آیا که امّت بیعتی عمار وش

با کسی کش گفت روح‌الله برادر، کرده‌اند

مرگ آنان باد کز اثبات شان مصطفی

قصد نفی ذوالفقار و دست حیدر کرده‌اند

ما گرفتار عزای آنکه اندر ماتمش

ساکنان سدره، صد ره خاک بر سر کرده‌اند

وین خوارج بار دیگر زهد خشک خویش را

از تف خون امام شیعیان‌ تر کرده‌اند

حبّذا وقت قلندر پیشه مردانی که فرق

غرق خون در ماتم عظمای رهبر کرده‌اند

شیعه! سر بردار، هنگام کفن پوشیدن است

غرق خون گل کن، بهار رنگ در جوشیدن است

چشم وا کردیم، رنگی از بهار آموختیم

شد فراهم گوش، آواز هزار آموختیم

فتنه آخر زمان رنگی به روی ما شکست

تا ز چشم یار درس انتظار آموختیم

در تکاپوی سراغ بی‌نشان معشوق خویش

جاده‌ها خواندیم و غوغای غبار آموختیم

خاک دامن‌گیر غربت بود و داغ بی‌کسی

سایه زلف بتان دیدیم و کار آموختیم

جز پریشانی که دارد فکر سامان یافتن؟

سیر بخت خود ز وضع روزگار آموختیم

عشق محرومان به بازارت خریداری نیافت

سوختیم و معنی شمع مزار آموختیم

جز جنون ما به غیرت دستگیر ما نبود

هر کرا سود و زیان در کوی یار آموختیم

گر نداری درد درویشان بدیشان رو مکن

زین فناکیشان من و منصوردار آموختم

پرسش ما بیدلان را پاسخی با کس نبود

بیکسی را ناله‌ای در کوهسار آموختیم

«حیرت آهنگم چه می‌پرسی زبان راز من؟

گوش بر آئینه نه، تا بشنوی آواز من»

در سوگ آینه

محمد کاظم کاظمی

امشب خبر کنید تمام قبیله را

بر شانه می‌برند امام قبیله را

ای کاش می‌گرفت به جای تو دست مرگ

جان تمام قوم، تمام قبیله را

برگرد، ای بهار شکفتن! که سال‌هاست

سنجیده‌ایم با تو مقام قبیله را

بعد از تو، بعد رفتن تو- گرچه نا به‌جاست-

باور نمی‌کنیم دوام قبیله را

تا انتهای جاده نماندی که بسپری

فردا به دست دوست، زمام قبیله را

زخمیم، خنجر یمنی را بیاورید

زنجیرهای سینه‌زنی را بیاورید

ای خفته در نگاه تو صد کشور آینه

شد مدتی نگاه نکردی در آینه

رفتی و روزگار سیه شد بر آینه

رفتی و کرد خاک جهان بر سر آینه

رفتی و شد ز شعله برانگیزی جنون

در خشکسال چشم تو خاکستر آینه

چون رنگ تا پریدی از این خاک خورده باغ

خون می خورد به حسرت بال و پر آینه

دردا، فتاده کار دل ما به دست چرخ

یعنی که داده‌اند به آهنگر آینه

در سنگ‌خیز حادثه تنها نشاندیش

ای سرنوشت! رحم نکردی بر آینه

امشب در آستان ندامت عجیب نیست،

ای مرگ! اگر ز شرم بمیری هرآینه

ای سنگدل! دگر به دلم نیشتر مزن

بسیار زخم‌ها زده‌ای، بیشتر مزن.