تبیان، دستیار زندگی
هر روز سوار یک خط اتوبوس می شدم و از یک مسیر حرکت می کردم. به سر و صدا و شلوغی محیط عادت کرده بودم. در شلوغی داخل اتوبوس جسم آدم ها به هم نزدیک تر، اما احساس در چهره های آنها از هر وقت دیگر دورتر است. در این فضای کوچک و بسته، مردم مجبورند به هم نزدی
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

ماجراهای اتوبوسی

کبوتر

هر روز سوار یک خط اتوبوس می شدم و از یک مسیر حرکت می کردم.به سر و صدا و شلوغی محیط عادت کرده بودم.

در شلوغی داخل اتوبوس جسم آدم ها به هم نزدیک تر، اما احساس در چهره های آنها از هر وقت دیگر دورتر است.

در این فضای کوچک و بسته، مردم مجبورند به هم نزدیک شوند، اما چهارچشمی مواظب خودشان هستند.

یک روز طبق معمول در قسمتی از مسیر در اتوبوس خوابم برده بود که ناگهان نوری به چشمم خورد و از خواب بیدارم کرد. وقتی چشمم را باز کردم دیدم پسر جوانی با سراسیمگی تیغی در دست دارد. انعکاس آفتاب از همان تیغ بود که مرا بیدار کرده بود. متوجه شدم که ماجرایی در شرف روی دادن است. احتمالا پسر تازه کار بود و هنگامی که می خواست کیف مسافری را بزند دستش را هم زخمی کرده بود.

صاحب کیف که دختری حدودا 20 ساله بود وقتی که سرش را برگرداند، متوجه شد که چه اتفاقی افتاده است. پسر جوان هم به خاطر روشدن دستش و اینکه دستش را زخمی کرده بود، رنگ به چهره نداشت. دو نفر یک لحظه ساکت ماندند و بقیه مسافران هم با تعجب به آنها نگاه می کردند. انتظار داشتم دختر شروع به داد و فریاد کند . می دیدم  وحشت جای سراسیمگی را در چهره پسر گرفته است. صدای چک چک قطره های خون که از انگشت های پسر به زمین می ریخت جو اتوبوس را منجمد کرده بود. حواس همه مسافران روی این دو جوان متمرکز شده بود. بعد از چند ثانیه دختر سرش را پایین انداخت و گویی بدون آنکه بریدگی بزرگ روی کیفش را ببیند، مقداری باند از آن بیرون آورد و به سرعت دست زخمی پسر را با آن بست. بعد با آرامش به او گفت:

«لطفا مواظب باشید. بعضی زخم ها به آسانی خوب نمی شوند.»

با این حرف یخ چهره پسر آب شد. دست دیگرش را باز کرد و گفت:

«این گوشی همراه شما است. روی زمین افتاده بود.» پسر در ایستگاه بعدی پیاده شد. پس از حرکت اتوبوس از آینه اتوبوس او را دیدم که در ایستگاه ایستاده بود و دستش را تکان می داد. مسافران دیگری سوار شدند و اتوبوس دوباره از سر و صدا پر شد. حس خوبی داشتم.

منبع : اینترنت